هـرگـز نـخواسـتـم کـه تـو را بـا کسـی قـسـمـت کنـم
یـا از تـو بـا خـودم یـه لـحـظـه صـحـبت کنـم
هـرگـز نـخواسـتـم کـه بـه داشـتـن تـو عـادت کنـم
بگـم فـقـط مـال مـنـی بـه تـو جـسـارت کنـم
امـا تـو خـلـوت خـودم تـنـها فـقـط مـال منـی
تـرسـم ایـنـه کـه رو تـنـت جـای نـگاهم بمـونـه
یـا روی تـیـشه چشـات غـبـار آهـم بمـونـه
تـو پـاک و سـاده مـثـل خـواب حـتـی بـا بـوسـه ای میـشکـنـی
شـکل هـمه آرزوهـام تجـسـم خـواب منـی
کاش واسه گفتن همه حرفام به تو گذاشتن واژه ها کنار هم دیگه این قدر سخت نبود ...نمی دونم امروز از کدوم واژه و کلمه استفاده کنم و با کدوم معجون حرفای دلمو بگم که باور کنی من عاشقانه دوست دارم
می دونی همیشه با دلم رودر واسی داشتم ...
همیشه فکر می کردم آدمی که این همه دوسش داشته باشم وجود نداره ...
ولی تو ...
چه قدر دلم می خواست می تونستم این حرفارو به خودت وقتی چشمای نازتو می بینم بگم ...وحید ؟؟
می دونی بعضی وقتا سکوت قشنگ ترین حرفارو می زنه ...
دوسـت نـدارم کـه فـکــر کـنـی دوســت دارم
دوســت دارم بــــاور کـنــی کــه دوســت دارم
پنجره را باز میکنم، تا دل ماهی کوچک تنک نگیرد، چه کم است این روزن کوچک برای دل دریایی ماهی من! تا عید برایش پنجره خواهم کشید، با تلالو رنگها، تکه تکه میان چوبهای تراشیده و گره خورده درهم...
این روزها خلوت چهار دیوار اینجا پیچیده در رنگ ها، خط ها، نقطه...
و نقطه یعنی آغاز، برای من در بیکران حضور تو، وقتی نفس میکشم با قلمم بر روی کاغذهای کاهی و میبریام با منحنی نگاهت تا خاطره باران، تا آبی حوض و بازی مواج ماهیها در انعکاس سبزینهی گنبدی آرام، با کاکلی زرد و سپید.
پنجره را باز میکنم، میدوم تا بهار، تا بوی تو، تا سماع دانههای تسبیح در دستان بهاری تو، تا "رقص ناگاهت" میان سجاده هر شبم
دستانم تاول زده از سختی آهن، نگاه کن ، بوسه شوقم را و خواهشم را پر عطش، پیدا و نهان در سینه. و مگر میشود که سخترینها نرم نشوند با ذکر نفسهایت! و نپیچند درهم میان خطوط طرحهایم، این تاولها پیش کش نوروز امسال توست و هنوز ناتمام...
دوستت دارم
با من بیا به وسعت دانه
با من بیا به خلوت شبنم
با تو شب از کنار من آرام می رود
مثل عبور قطره ی باران
از شیشه های گرم اتاقم ....
با من بگو ازعشق ای آخرین معشوق
که برای رسوایی دنبال بهونم
با بوسه ای آروم خوابم رو دزدیدی
تو شدی تعبیر یه رویای شبونم
من تونگاه تو دنیامو می بینم
فردای شیرینم ای نازنین من
چشمای تو افسانه نیست
که تموم خوابو خیالم بود
تقدیر من عشق تو شد
که همیشه فکر محالم بود
شبهای تنهایی همرنگ گیسوته
آغوشتو وا کن بانوی مهتابی
دلواپسی هامو با خنده ای کمکن
که تویی پایان تردید و بی تابی
چشمای تو افسانه نیست
که تموم خوابو خیالم بود
تقدیر من عشق تو شد
که همیشه فکر محالم بود
دوستت دارم وحید
و چگونه توان سر کرد؟
. . .
بی تو
ای نازنین
ای یار
تنها تو
تنها تو می دانی
تنها به تو توان گفت
و چگونه توان سر کرد
. . .
دگر بی تو
. . .
دوستت دارم
آن شب که دلم لرزید
گفتی به کنارم باش
و از آینه چشمم نقشی به خیال انداز
تو ماندی و من ماندم تا صبح در آغوشت
یکبار گشودم چشم
دیدم همه جا بی تو
بی خود شده ام با تو
آخر چه بگویم من ؟
این را که دلم ترسید ؟
دیدی ز خیال تو
نقشی ز قلم لرزید!
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
میکشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارسا وار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه میخوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گویا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل ”آری و نه“ به لب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
راز دار و خموش و مکارند
آه من هم زنم ‚ زنی که دلش
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
روشنک
تو را صدا کردم
در تاریکترین شب ها دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.
با دست هایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لبهایت
با تنت برای تنم آواز خواندی
من با چشمها و لبهایت
انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم
و لبخند آن زمان را
باز یافتم.
گاهی آسمون پر از ستاره ست !
ولی اون میون یه چیز از همهء ستاره ها قشنگتره !
اون ماه زمین ! ماه من توئی ! من اسم اونم گذاشتم ٬ تو
میدونی؟
وقتی با اون حرف می زنم یا بهش چشمک می زنم
همش ازم یه چیزی می پرسه !
میگه: دوستم داری؟ منم میگم : آره ٬ دوستت دارم
ولی دیشب از من یه چیز دیگه پرسید !
گفت: تو چرا هیچ وقت از من نمی پرسی دوستم داری؟
کمی فکر کردم ! سرم رو پائین انداختم و یواشکی گفتم : تو چی ؟ دوستم داری؟
اول جوابم رو نداد ! میدونی چی گفت ؟
گفت : قلبتو بده ! گفتم : چه جوری؟
گفت : چشماتو ببند یه نفس عمیق بکش قلبت خودش میاد پیشم
منم همون کاری رو کردم که ماه گفت
ماه قلبمو گرفت و روش یه چیزی نوشت و اون رو پس داد .
میدونی چی نوشت ؟
نوشته بود : دوستت دارم
آره دوستت دارم
نوشته ماه رو قلبم موند ٬ هنوزم هست ٬ تا آخر هم می مونه !
در پاکتی درگشوده
برایت مشتی سلام و بوسه فرستادم
با اندکی هوای نیالوده
و چن قطعه عکس نان برای تبرک
که پشتشان نوشته ام
آیا دوباره می بینمت ؟
آیا هنوز
وقتی که می دوم
دلت هوای شانه های مرا دارد ؟
آیا هنوز بر این عقیده ای که
دو دو تا مساوی چار است ؟
و هیچ قصد توبه نداری ؟
ناچارم برایت دعا کنم
از فرط عشق بمیری
گل نرگس گل من
شاید این بار سلام آغازدوستی نبود
راستی یادت می آید.
.
خداییش قشنگ ترازاین می شد؟؟؟؟؟
چرا جواب نامه های قصیده ام
سپید می رسند ؟
می توانستی تکه ای تبسم مسیحایی
روی کاغذت بچسبانی
می توانستی لااقل بهانه بنویسی
ببین عزیز ترینم
به هر حال بازی تمام شده دیگر
حالا تو در محاصره ی رؤیاهای منی
می توانی از پشت خاکریز خط مقدم
بلند شوی و دست سوگند روی سینه بگذاری
و پرچمی سپید روی خاک بکاری
و هفت بار بگویی
من قول می دهم
تمام خطوط مرزی جغرافیای ذهنم را
با هفت آب بشویم
در پاکتی درگشوده
برایت مشتی سلام و بوسه فرستادم
با اندکی هوای نیالوده
و چند قطعه عکس نان برای تبرک
که پشتشان نوشته ام
آیا دوباره می بینمت ؟
آیا هنوز
وقتی که می دوم
دلت هوای شانه های مرا دارد ؟
آیا هنوز بر این عقیده ای که
دو دو تا مساوی چهار است ؟
و هیچ قصد توبه نداری ؟
ناچارم برایت دعا کنم
از فرط عشق بمیری
روشنک
فصل آخر سالی صبور
باران می آید
در ماه آب ها و ابرها
و چترهای بیب خورده چرت می زنند
با مفاصل دردناکشان کنار بخاری
باران می آید
و کسی روی بخار شیشه
با کلمات خیس
کلمات ممنوع
را طوری نوشته که انگار
تمام راههای جهان به تو می رسند ...
چون قایق شکسته ز توفانم
ساحل مرا به خویش نمی خواند
امواج می خروشند
امواج سهمگین
آیا کدام موج
اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد ؟
گرداب می ربایدم از اوج موجها
در کام خود گرفته مرا تاب می دهد
فریاد می کشم
آیا کدام دست
برپای این نهنگ گران بند می زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است
لبخند می زند
برای او ...که هرگز باز نخواهد گشت(دوست عزیزم آزاده)
"وقتی می خندیدی گلها می شکفتند بلبلها تو را می خواندند
و ما گوش می دادیم ...
وقتی می آمدی بهار می آمد
دره ها تو را صدا می زدند
و ما شادمان می شدیم
یک روز با باران پاییزی کوچ کردی و رفتی
باور نکردیم ...
من وقلبم بدون تو ، بی شور و هیجان تو دوام نیاوردیم
آخرین ترانه ی لبهایم
هنوز هم تو را می خواند تو را صدا می زند
آخرین ابر چشمانم
هنوز هم تو را می گرید
و منتظر توست ..."
در نگاه من اشتیاق دیدارت را ببین و نظاره گر باش اشک هایی را که بی تو، در سکوت، محکوم به مرگ فرو میریزند و حسرت لمس سرانگشتانت را به گور آرزوها می برند. نگاه کن که این درمانده از خود، چگونه لباس عجز به تن، دست به سوی تو دراز می کند تا حتی گوشه ای از سایه تو نصیبش گردد....نگاه کن که به شوق دیدار تو چگونه در کویر روزهای بی حاصلش ، پای پیاده میدود و چگونه اسب لجام گسیخته شبهایش را بسوی خیال هم آغوشی تو ، می کشاند . و تو آن باران رحمتی بودی که بر پژمردگی لبهایم باریدی و فریادی بلند شدی دربرهوت پر ترس قلبم ....چونان بانگ اسرافیل....و اینک این منم که فریاد میزنم با من بمان که بی تو از این دنیای بی ارزش هیچ نمی خواهم ....
«نمی دانم» برای من واژه ای تنفر آور شده.... «نمی دانم»
نمی دانم که سهم من چیست؟ نمی دانم که باید به کجا گریخت؟ نمی دانم باید چه کرد و به که پناه برد؟ نمی دانم باید چه کرد که تو را داشت و باید به که مدد جست که تو لحظه ای به درماندگی من بنگری و بدانی که دیوانه وار می خواهمت....شده ای بت الماس ریز من.... که نه می توانم از گنجینه وجودت بر گیرم و نه می توانم تو را بدست یاغیان و طاغیان بسپارم و اینجاست که طغیان می کنم و سر میکشم و نعره می زنم که باران شو و بر داغی من ببار که دیگر توان بی تو بودنم نیست....
اوقات بی تو، دردآورترین لحظه هاییست که کلام قاصر من قادر به توصیف آن نیست.... هر گاه به روزهای بی تو فکر می کنم، تمامی تارو پودم درست مثل درخت روبروی پنجره اتاقم که از شیشه بخار گرفته ام آنرا نظاره می کنم، می لرزد.... به آسمان پاییزی نمی نگرم که مبادا پروازی، هجرت تو را به یادم بیاورد....
برگهای اندیشه ام زرد و پژمرده به کنار دیوار می افتند. بی آنکه توانسته باشند حرفهای ناگفته ام را بتو بگویند. بگویند که بی تو هیچم و پوچم.... بگویند که بی تو تنها و خسته ام و تنها با توست که معنای بی نیازی را می فهمم....چه دردناک است آویختن به پوسیده طنابی در حال گسیختن.... چه دردناک است خیره شدن به تصویر شکسته دلی درون آیینه.... به تصویر تنهایی زنی است که من سر انجام ندانستم که این چشمان اوست که همیشه می گرید یا چشمان من؟
روشنک
بر صندلی ها موریانه زده زندگی نشسته ام
و حساب می کنم...
۸ ساعت خندیده ام...
۸ ساعت گریسته ام ٫
و۸ ساعت خوابیده ام !
و روی تاریخ عمر٫ امروز را خط می زنم !
پرهیز می کنم از نشاندن نامم
روی دنباله های نام ها
روی نامه های دنباله دار
پرهیز می کنم از هوای نشستن
روی صندلی
کنار تنهایی شما
و از هراس نشستن
مدام
از کنارتان عبور می کنم
نمی دانم از تو
تنها هستم
میدانم که نمیدانی که هر روز به تو و به خاطراتم فکر میکنم
سفر را آغاز کرده ام که بر گشتی در آن نیست
باورم کن تا تن به شب نبازم
تا بتوانم به راحتی با زندگی بسازم
اما کاش میشد زندگی را ساخت نه آن که با آن ساخت
برایم دعا کن تا برگشتی در پیش رو باشد
جاده در روبرویم قرار گرفته و توشه ای نیست که با خود ببرم
اما چه کنم که دل را به دریا زده ام
و تنها درختان و بو ته ها هستن که از من عبور میکنند
و خط خیابان مرا همراهی میکند
گویند در دور دست شهریست
باید دل را به دریا زد
اما باز در انتظار بمان
شاید بیایم
دستانم را بگیر
به اشتباه پا به دنیا گذاشتیم
به اشتباه زیستیم
و
یقینا به اشتباه خواهیم مرد
کسی یافت می شود
این سیر را نه به اشتباه بل به حقیقت پیموده باشد؟
مادران و پدرانی از قبل تعیین شده
شناسنامه هایی از قبل آماده شده
زندگی دیکته واری که از قبل به خوبی دیکته شده
چه کسی جرات عصیان دارد؟
من؟
تو؟
و
یا اویی که هنوز به دنیا نیامده؟
اصلا" عصیان چه معنایی می دهد،
وقتی عصیان هم به تو دیکته شده باشد؟
این چرخ بنایش به اشتباه گذاشته شده
و
گرداننده
آیا او هم در تصادم اشتباهی " بود" شده؟
آیا کسی یافت می شود که به اشتباه هم شده،
سرنخ این کلاف سر در گم را به دست آورد؟
و از کجا معلوم معمایی در کار است؟
شاید اشتباه ما در اینجاست
شاید ما همه چیز را به اشتباه
اشتباه می بینیم
شاید حقیقت همزاد اشتباه است!
و یا چیزی نیست
جز سیل زنجیره وار اشتباهات تکرار شده!
آیا کسی یافت می شود عکس این را به اثبات رساند؟
آری
به اشتباه به دنیا خواهیم آمد
به اشتباه خواهیم زیست
و
به اشتباه این فانی را ترک خواهیم کرد
بی آن که کسی یافت شود
دست توقف بر این چرخ زند!...
ندائی از عمق وجودم مرا بی امان ندا می دهد که : نشنو !
به هیچ آوازی گوش نده !
از میانِ بی شمار رنگهای فریب این دنیا
چشم به هیچ رنگی جز آسمانِ پاک آبی ندوز !
جهان برایم دیگر هیچ ندارد و من بی نیاز شده ام
اما نه از روی بی نیازی ، که از روی نداشتن و نخواستن
زندگی ، کوچکتر از آنست که
مرا برنجاند و زشت تر از آنکه دلم بلرزد
هستی ، تهی تر از آنکه
بدست آوردنی مرا زبون سازد
و من تهیدست تر از آنکه از دست دادنی مرا بترساند
در خاکِ پر برکت درد ریشه بسته ام
با انتظار قد کشیده ام و تنهایی خانه دلم شده ...