پروانه ای در دفتر خاطرات

من سکوت کردم کسی نپرسید چرا؟میدانم زمان فریاد چند ثانیه دیگر است...

پروانه ای در دفتر خاطرات

من سکوت کردم کسی نپرسید چرا؟میدانم زمان فریاد چند ثانیه دیگر است...

 

 

یکی می گفت شب که به نیمه برسد یار قامت راست می کند.

آن دیگری می گفت که بانوی مهتاب شب به پیشواز عاشقان می رود تا در نیمه راه تاریک نمانند.

 هیچ کس اما از شکستن قامت آن دلداده در شب قد شکسته تاریک بی ماه بانو هیچ نگفت.


حالا من نشسته ام و به هرچه شکستنی در جهان است می اندیشم.

 به شکل ماه در قاب حوض آب و به چین پیشانی یار و به قامت دوست و به خواب پشت پلک های بیدار...


ای ی ی ی...می دانی؟ بااین چشمهای بسته هرگز نخواهی توانست چشم انتظار آمدن کسی باشی.

راستی دست هایت راهم از روی گوشهایت بردار. اینها که گفتم همه بی صدا می شکنند. مثل دل دوست.

 

 

 

 

هفته دو روز بیشتر نیست
روز آمدن و روز رفتن تو.
هفت منهای دو پنج نیست
تن خونین روزهاست پر از زخم پنجه‌ها.
تازه
دو هم عدد زوج نیست
یکی ست که یکی دیگر را از رفتن
باز‌می‌دارد...

 

 

فردا قشنگ ترین روز خداست

وحید عزیزم تولدت مبارک

 

happy birthday to you

 

وحیدم دوستت دارم

 

 

 

این جا که من هستم بوی عشق می آید....هر چه بگویم و به هر زبان که بگویم بس نیست...
اما حالا که تا این جا آمدی قصه عشق دیگری را بخوان که افسانه می شود...نه... افسانه شده است.
بخوان و بخوان و بخوان...من باز می گردم و برایت خواهم گفت که این جا شمیم عشق با جانم چه کرده است...


 

 

دست های ما
شاخه ها کشیده در پناه هم
لانه ی پرنده ای ست.
دست های ما
در مسیر بازوان بی قرار ما
جویبار زنده ای ست.

دست های ما پیمبران خامشند
آیه های مهرشان به کف
بر بلور جانشان
داغ و بوسه آشکار
دست های ما
رهروان سرخوشند.
دست ما به عشق ما گواست
دست های ما کلید قلب های ماست.


(سیاوش کسرایی)

 
 


 

 


انگشتهایم ورم کرده اند. انگار واژه های متراکم می خواهند از زیر ناخنهایم بیرون بزنند. یادت مى آید؟ قبلآ هم همین جور شده بود. هی می نوشتم. بامداد و شامگاه. و کلمه انگار تمامی نداشت. انگار سیل بود که می آمد و آوار می کرد و می برد.
آوار شده است. مثل آن روزها.من کنار ویرانه ها نشسته ام و ماتم برده است. خالی شده ام.می دانی که...برایت گفته بودم. نشانه اش این است که با صدای بلند نمی خندم. همه می فهمند.
کافی ست که به قهقهه نخندم و همه می فهمند.
انگار فرو ریخته ام. نمی دانم به یک باره یا ذره ذره...گاهی همه چیز شکل این سقفهای قدیمی می شود که پوست می اندازند, ورم می کنند و تکه تکه فرو می ریزند. گاهی شکل خانهُ گلی می شود در لحظه ای پس از زمین لرزه. پس لرزه ها هم که می آیند انگار دیگر چیزی نیست که ویران کنند. همه چیز به تصرف شکستگی در آمده است.
انگشتهایم درد می کنند. انگار جای خون در دستهای سرد من کلمه جریان دارد. دور و برم را نگاه می کنم. یادت می آید؟ باز هم هی خودم را می بینم که همه جا پرسه می زنم. نشسته ام و به خودم چشم دوخته ام. همه جا شکل خودم را گرفته است. در آینه چشمهایم به من خیره می شوند .روزی صد بار تقویم را نگاه می کنم. آسمان را. شمعدانیها و اطلسیهای مهتابی را.گاهی ترس برم می دارد نکند خوابم برده باشد و همه چیز دوباره برگشته باشد به آن روزها.سردم می شود و پتوها همه کوتاه و نازک می شوند.
دوباره دستهایم را هی به هم فشار می دهم. یادت می آید؟ نشانه اش همین است. دستهای بی تاب و بی قرار که رنگ به رنگ می شوند بس که من انگشتانم را می فشرم.همه می فهمند.
کافی ست دستهایم را ببینند و همه می فهمند.
روزی صد بار عکسها و نوشته ها را نگاه می کنم. می ترسم غفلت کرده باشم و چیزی را از یاد برده باشم و همه چیز دوباره برگشته باشد به آن روزها.گرمم می شود و پنجره های گشوده هم همه کوتاه و رو به دیوار می شوند.
کاش می شد هی بنویسم. خسته ات می کنم می دانم. آخر هی از تو می پرسم و تو جواب نمی دهی...
و من گمان می برم که گوش نمی دهی یا نمی شنوی یا حواست به من نیست و هی تکرار می کنم.
خسته ام و نمی دانم با این انگشتهایی که تیر می کشند باید چه کنم؟
می دانی...
این روزها هی فکر می کنم که من اشتباه کوچکی هستم در میان یادداشت های بی تاریخ.
فقط نمی دانم چرا کسی دست نمی برد و این اشتباه را خط نمی زند؟

تو مرا خط نزن فقط لحظه ای مرا درآغوش بکش شاید بهتر شوم....


 

 

ترانهُ عشق توهرگز نمی میرد

دوستت دارم

عشق همیشگی ام     وحیدم

 

 

 

 

خدایا گوش کن با توام...

چقدر حرف دارم من. دلم می خواهد فریاد بزنم.
حالا هی عصر می شود. عصر اردیبهشت می شود. عصر اردیبهشت می شود و من در مسیر این باد نشسته ام که کاغذهایم را پریشان می کند و موهایم را پریشان می کند و اشکهایم را بر گونه می خشکاند.
عصرها را یادت می آید؟ اردیبهشت را چه؟
بگو ببینم اصلآ چیزی یادت می آید؟ به یاد داری؟
یاد داری؟
چقدر حرف دارم من.
دلم می خواهد بپرسم چقدر طول کشید تا مرا رساندی به اینجا که امروز ایستاده ام؟ به گمانم تو یک مژه بر هم زدی و یک جمله نوشتی و آسمان بارید بر سر اردیبهشت من.
آسمان بارید و بهار من متروک شد. گم شد. فراموش شد.
حالا هی بهار می شود. بهار برفی می شود. بهار برفی می شود و من پشت به باد ایستاده ام تا کاغذهای پریشان را نگاه کنم و دست در موهایم بکشم و آرزو کنم که کاش اشکی داشتم.
چقدر حرف...
دلم می خواهد بپرسم تا این تاریکی که مرا به آن راندی چند دست فاصله بود؟ چند مشت؟ چند پنجه؟ به گمانم سرت را برگرداندی و پشت به ماه کردی و دوزخ شد بهشت من.
بهشت من دوزخ شد و شعله سرکشید. سوخت.سوزاند.
حالا هی تاریک می شود. روز تاریک می شود. روز بهار برفی متروک و گم شدهُ من تاریک و فراموش می شود.
حرف...
دلم می خواهد بپرسم...
نه.
از تو چیزی نمی خواهم.
خسته نباشی. مرا رساندی به آنجا که می خواستی.
حالا خم شو و نام پنج حرفی مرا با پنجه هایت بر خاک بنویس.

امروز حسابی قاتی کردم ...حرفامو جدی نگیر ...دلم خیلی گرفتهههههههههههههههههههههههه

کاش پیشم بودی.....وحیدم

 


 

 

 

 

دوستت دارم وحید جونم