پروانه ای در دفتر خاطرات

من سکوت کردم کسی نپرسید چرا؟میدانم زمان فریاد چند ثانیه دیگر است...

پروانه ای در دفتر خاطرات

من سکوت کردم کسی نپرسید چرا؟میدانم زمان فریاد چند ثانیه دیگر است...

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌د
وستت‌دارم‌
دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌
دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌
دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌
دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌د
وستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌د
وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌د
وستت‌دارم‌دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

 

 

یاد من باش

وقت بیداری مهتاب

 عاشقانه یاد من باش

اگه باشی با نگاهت میشه از حادثه رد شد

میشه تو آتیش عشقت، گُر گرفتن بلد شد

میشه از چشم تو پرسید، راه کهکشون نور

میشه با دشت تو فهمید، معنی پل عبور

 اگه دوری، اگه نیستی، نفس فریاد من باش

 تا ابد، تا ته دنیا، تا همیشه یاد من باش

هم ترانه! یاد من باش

 بی بهانه یاد من باش

 وقت بیداری مهتاب

 عاشقانه یاد من باش

 

 

 

اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،

می خواهم بگویم : سلام!

اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،

می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!

از کوچه های بی چراغ!

از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!

از این ترانه ی تار...

مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!

کم کم این حکایت ِ دیده و دل،

که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،

باورم شده بود!

باورم شده بود،

که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!

راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟

کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،

به گوشت نمی رسید؟

تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!

آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،

که  نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟

می دانم!

تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!

اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،

از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!

یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،

در دوردست ِ دریا امیدی نیست!

می ترسیدم - خدای نکرده ! -

آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،

تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!

اما آمدی!

 همیشه ی نجات و نجابت!

حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!

این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِ‌همیشه می گنجانم،انگشتانم،

برای شمردنشان

کم می آید...

 

روشنک سیاپوش...

 

من از ۱۲ سالگی این شعرو حفظ کردم عاشقش بودم شاید اون موقع واسه اینکه اسمم توش بود

ولی الان واقعا یه جورای دیگه دوستش دارم.

روشنک سیاپوش ! همدم ناشناسم

از این شب هیولا با تو نمی هراسم

روشنک سیاپوش !‌ با تو همیشه نابم

با تو به من شبیهم این من بی نقابم

 روشنک سیاپوش !‌ شهرزاد قصه سازم

بی تو چه بی پناهم ‚ با تو چه بی نیازم

روشنک سیاپوش ! ای غزل معما

چن تا ستاره کم بود تو شام آخر ما ؟

آخرین شب ! آخرین تب ! آخرین خنده ی بی لب

 آخرین هق هق کوتاه !‌ آخرین جام لبالب

آخرین شمع ضیافت !‌ لحظه های بی شکایت

 خواب بی بختک آخر ‚ زنگ ناباور ساعت

روشنک سیاپوش !‌ بی تو دووم ندارم

ببین که بی حضورت خورشید رو کم میارم

روشنک سیاپوش !‌ نرو به سمت دریا

 هنوز ترانه داریم برای فتح رویا

روشنک سیاپوش !‌ خاتون تیره بختم

تو این کویر تب دار ‚ من آخرین درختم

دست غزل به همراهت روشنک سیاپوش

 حسرت ممتدم شد ‚ عطر نجیب آغوش...

(یغما گلرویی)


 

 

 نپرس
از دل واپسی های زنانه ام چیزی نمی گویم
از انتظار و کسالت نیز
از تو اما
 تبلور رؤیاهای منی
به سان انسانی
 تعبیر خوابهای آشفته ی رسولانی
و پرهای کبوتران آینده در آستین تو است
 بی تو اما
 هوای پر گرفتن
توهمی است
 و عشق
 از انتظار و کسالت و دلتنگی
 فراتر نمی رود

کنار نامت...

 

بنویس

 خاطرات آینده را

 و مقدر کن احتمال دیدارمان را

 در قیامتی نزدیک

 طوری که هیچ یادم نیامده باشد

 طوری که هیچ یادت نیامده باشد بنویس

 نام کوچکم را بزرگ

 درست کنار نام خودت

 و در خاطرات آینده

 

 

دورایستاده ام 

 در مرز تیره ی روشن شرمی زنانه 

 تا باز نشناسی ام

هر چند  در من تمام توست 

 در تو 

 تمام آنچه دوست می دارم ...

 



 

 

 

 

 بر خاک سرد خفته بودم

با بانگ امیدت چه بی تابانه از خاک بر شدم

 نزدیک ها امیدی بر نمی داد

 چه عاشقانه به دورها نگریستم

 و دورها چه بی صبرانه از پس نگاه منتظرانه ام

 محو می شدند

و هنوز از باور عاشقانه ام تهی نشدم

که غریبانه از خاک پر شدم ...


 

گر نیایی تا قیامت انتظارت میکشم

 

منت عشق از نگاه پر شرارت میکشم

 

ناز چندین ساله چشم خمارت میکشم

 

تا نفس باقی است اینجا انتظارت میکشم

 

جهان خوش است اگر غمگسار هم باشیم

 

سفر خوش است اگر یار هم باشیم

 

قفس خوش است اگر این دو روز آخر عمر

 

چو مرغ عشق به شادی کنار هم باشیم

 

 

                                                                                    

        

 

 

 

 

من ایستاده بودم

تا زمان

      لنگ لنگان

                   از برابرم بگذرد

واکنون

زمان به ریشخند ایستاده است

تا من  از برابرش بگذرم....(شاملو)

 

چه چیز جز مرور زمان این غفلت را به قلب شکسته یاد بدهد؟

ایکاش میتوانستیم یکدیگر را باور کنیم

تا به باوری برسیم و برسانیم

چشم ها را میشستیم

و فردا را بهتر میدیدیم

دنیا

کوچکتر از انست که مایه ی فخر باشد

وعمر

کوتاهتر از انکه مایه ی مباهات گردد

سر ریسمان دوستی به کدامین گل میخک روزگار وصل است؟

میدانی؟

ای دوست ! عمر دوستی از سن زندگی کوتاهترست

نیمی از دوستی در غفلت بسر میشود

                             و نیم دگر ...در تالاب نخوت

کاش هرگز لحظاتمان را   پشیمان نشویم  ...

 

 

 

و برف

تنها برف

حقیقت قلب سرد زمستان بود

و برف

تنها برف

کشاننده بار تمامی تنهاییهایم بود

آن زمان که عبورت را نه تنها من

که تمامی نبض قندیلها باور کردند

و برف

تنها برف

برایم هرکجا باشم بوی تورا میدهد

باشد که خاطره ای باشد

از لحظه های باهم بودن

و بستری برای جوانه ی شکوفه گیلاس

 

بی تعارف...

 

تا به حال فکر کردیم  چند بار فرصت گفتن "دوستت دارم " رو از دست داده ایم  و یک عمر برای گم شدن در لحظه های دوست داشتن ها تاسف خورده ایم؟آخرین بار چه زمانی دوستت دارم رو به زبون آوردیم ...می دونی ما همه دوست داریم عاشق باشیم اما هرگز عشق رو نمی آموزیم بلکه فقط خودمونو با اون سرگرم می کنیم ...عشق آموختنیه و برای آموختنش باید در اون زندگی کنیم

ما عاشق دوست داشتنیم ولی از دوست داشتن همدیگه فرار می کنیم ...از ابراز احساساتمون می ترسیم و هیچ وقت به هم عاشق بودنو یاد نمی دیم ....نفرت رو به آسونی به زبون می یاریم ام دوستت دارم رو با سختی ...

بدون آگاهی از عشق پا به این دنیا می ذاریمو همون جوری هم ذنیا رو ترک می کنیم و بعضی وقتا بیشتر عمر خودمونو در انتظار عشقی سپری می کنیم اساطیری که هیچ پیامی واسه دیگران نداره...

ما می تونیم عشق رو با یک نامه ...با یک کتاب ویا یک هدیه کوچک آغاز کنیم .ما باید این را درک کنیم که لحظاتی که کسی به محبت ما نیاز داردو ما آن را برآورده نمی کنیم هرگز برنمی گردند هرگز

هیچ جمله ای نیرومندتر از دوستت دارم نیست و ما هر روز برای گفتن این جمله دچار مشکل هستیم در حالی که همه ما به حمایت آنهایی که دوستشان داریم نیازمندیم

برای آزمودن عشقمون کافیه به چند تا پرسش تو ذهنمون جواب بدیم ....آیا امروز کسی از همراه بودن با من خوشحال شده است؟آیا به کسی کمک کرده ام که احساس شاذی کند یا دست کم لبخند بزند؟ آیا دیگران رو به خاطر کامل نبودنشون بخشیدم ؟ آیا خودمو بخشیدم؟و....

عشق بزرگترین دارایی انسانه و هنگامی که فرصتی برای دوست داشتن فرا می رسه باید از اون استفاده کنیم

با این وجود همه ما فقط زمانی به هم گل می دیم که بیماریم و نمی تونیم از اون لذت ببریم ...ویا سالگرد ازدواج و تولد و....

اما ما می تونیم به کسی که دوستش داریم هذیه ای از سر دوست داشتن بدیم شاخه گلی بدون بهانه تنها به یادبود عشق و محبت در زمان اکنون و این کاری است که اغلب ما فراموش کردیم و در انتظار فرصتی هستیم که آن هم با یک حاذثه از دست می رود

امروز ما ها به جای گفتن دوستت دارم و عشق ورزیدن به سوی خراب کردن ارتباط هامون هستیم که نیازمند یک باسازی ذر جهت اعتبار بخشیذن به عشق و ساختن زبان تازه ای برای گفتن دوستت دارم هاست ...بهتر نیست بذاریم دیگران بدونن که قدرشونو می دونیم و از بودن در کنارشون احساس غرور می کنیم ...بذاریم بدون هیچ تصویر از پیش ساخته ای روبه روی هم بشینیم  به هم گوش بدیم و از احساسمون برای هم بگیم...

فکر کنم همه ما یه حرفایی واسه هم داریم که هیچ وقت برای هم نگفتیم ...از همین حالا شروع کن ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

....حیف
 اما من و تو
دور از هم می پوسیم
 غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
 دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
 از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
 با خود خواهم برد

 

 

وقتی می شینی پشت پنجره فقط می تونی نگاه کنی و هیچی نگی . می تونی زل بزنی به خونه ها ... به ماشینا ... به آدما و بچه هاشون ... به کوه و درختا و آسمون و لکه ابرای دودی و ولگردای قد و نیم قد ...
به یه چادر گل گلی با زنبیل چاقالو و خستش ...
خونسرد و بی هیچ خیالی تو کلت ... خیره شی به مسیر بی هدف ماشینایی که می رن و می رن ... تا برسن به پشت جاده ها ... تا بشن یه لکه ی محو و تیره ی دیگه ... رو چهره ی آسمون اون دوردورا ...
می تونی بشی یه سرنشین ... واسه تک تک سواریای آواره و ... خودتم که آواره تر از همشون ...
بری پشت نگاه رهگذرا جا خوش کنی ... دست بکشی به دستای خالی و پینه بسته ی گدانی کنار جوب ... یا رو چشمای همیشه خاموش پیرمرد فال فروش که هیچ وقت نفهمیدی غروب که شد ... خونه شو چه جوری پیدا می کنه...
قشنگ تر ! ... می تونی بشی خود چشمای شیطون و کنجکاو بچه ها ... به همون شفافی ... همون لطافت ...
می تونی جاری شی میون شیهه ی زندگی ... غلت بزنی و با آدماش رو پوست شهر بافته شی ... مثل پیچک پر پشت و سرسبز پشت حیاط ... که یه روز دیدم آغوششو پر کرده از دیوار و ستونای چوبی تاب من ... مثل اون قلبی که تازه می شه و ... می تونه خودشو لابلای اون دلی که واسش عزیزه ... مثل بافتنی من که تو دستای خوشبوی مادربزرگ بلند و بلندتر شده و ... آبی و آبی تر ...

می تونی دلتنگ بشی...می تونی آرزو کنی اونم از ته ته قلبت ...

 

دو خط موازی...

دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند. خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولـی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ‎ .‎
من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ،یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم ،یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت‎.‎
خط اولــی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت‎.‎
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند‎.‎
دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه‎ .‎
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی ‏آرام گرفت. و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیردر کلاس گذشتند. و وارد حیاط ‏شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها ‏گذشتند ..... ، از صحراهای سوزان ..... ، از کوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، ‏از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ‎.....‎
سالها گذشت ؛
و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است.هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است‎.‎
و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...... دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند‎.‎
یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشــی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم‎.‎
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد‎.‎
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت. و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید‏‎.‎

 

 

 

 

 

دلتنگی های آدمی را
بعد
ترانه ای می خواند
و رویا هایش را
آسمان پر ستاره
ندیده میگرید
هر دانه برفی
اشک نریخته ای را ماند
سکوت
سرشار است از ناگفته ها
از نکرده ها
از اعتراف به عشق های پنهان
و شگفتی های بر زبان نیامده

و در این سکوت حقیقتی هست


حقیقت تو و من

 

 

 

به یادت...

 

تو با یک جرعه از دریای یادت

میان باغ قلبم جا گرفتی

تو با یک انعکاس نقره ای رنگ

تو چون یک هدیه فیروزه ای

رنگ مرا بر قایق رویا نشاندی

و با یک لطف یک لبخند ساده

مرا به سرزمین عشق خواند ی

تو دیار میان قلب ها را

به رسم آسمانی ها شکستی

چون حسی غریب و واژه های سرخ

میان دفتر روحم نشستی

 تو دریای ترین ترسیم یک موج

تو تنها جاده دل تا خدایی

تو مثل شوق یک کودک لطیفی

تو مثل عطر یک گلدان رهایی

تو مثل نغمه موزون باران

به روی اطلسی ها نازنینی

و تا وقتی روحم مال اینجاست

به روی صفحه دل می نشینی

 

 

 

 

مجالی نیست، نازنین

زندگی را فریاد کن!

تپش پرحرارت قلب را مجالی نیست

سرخی خون را فریاد کن!

فرصتی نیست، نازنین

زندگی را تصویر کن!

فوران اشک شوق را فرصتی نیست

آبی عشق را تصویر کن!

که تنها نگاه روشنای نیلی صبح سپید برای من و تو کافی‌ست.

 


عشق...

 

 

 

عشق را می گویم

 باید این حادثه را از نگه سبز تو آغاز نمود

 عشق را بایداز زمزمه

بارش چشمان تو  با واژه احساس سرود

 و در این  قدرت دریایی تو

 کشتی توفان زده را  در دل امواج سپرد

به تب حادثه غرق شدن مردن و آغاز شدن

 به هم آوایی قلب دو پرنده  به سبکبالی اوج

 دل سپردن به شب هم نفسی راغب پرواز شدن

 آری

عشق را  باید ابراز نمود

 عشق را  باید گفت

 

 


شب ندارد سر خواب
می دود در رگ باغ
باد، با آتش تیزابش، فریادکشان
پنجه می ساید بر شیشه ی در
شاخ یک پیچک خشک
از هراسی که زجایش نرباید توفان
من ندارم سر یأس
با امیدی که مرا حوصله داد
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد
گل کو می آید
گل کو می آید خنده به لب
گل کو می آید، می دانم،
با همه خیزگی باد
کی می اندازد
پنجه در دامانش
روی باریکه ی راه ویران
گل کو می آید
با همه دشمنی این شب سرد
که خط بیخود این جاده را
می کند زیر عبایش پنهان
شب ندارد سر خواب
شاخ مأیوس یکی پیچک خشک
پنجه بر شیشه ی در می ساید
من ندارم سر یأس
زیر بی حوصلگی های شب، از راه دور
ضرب آهسته ای پاهای کسی می آید

 

Love

Love is patient, love is kind. It does not envy, it does not boast

it is not proud

It is not rude, it is not self-seeking, it is not easily angered, it keeps

 no record of wrongs

Love does not delight in evil but rejoices with the truth  

It always protects, always trusts, always hopes, always perseveres

 

فاصله...

...

”زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان

 بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان

از میان فاصله ها را برداشت

 دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست “

 

فراسوی عشق...

دلتنگی هایم را با تو تسهیم کردن
چه زیبا خواهد بود
اگر ترا دلتنگی هایی باشد
از نوع من
دلم می خواهد احتیاجم
نیازم
درد خفه شده ی سینه ام را
همان قدر احساس کنی
که گویی احتیاج توست
نیاز توست
درد ریشه دوانده در وجود توست
کوتاه سخن
دلم می خواست
" تویی " نبودی
تو ، من
 و
من ، تو بودیم
 
شاید آن وقت این روح سرکش آرام می گرفت
و
جای تمام دلتنگی ها را یک چیز پر می کرد

 " بی نیازی"

نیازی از همه چیز و از همه کس

حتی از اندیشیدن
اندیشیدن به خوبی ها و عشق ها
آری حتی به عشق ها
چرا که وصل من و تو
حادثه ای خواهد آفرید
در فراسوی واژه ی عشق !

 

 

 

خواب تو...

پس از توفان
پس از تندر
 پس از باران
 سرشک سبز برگ از شاخه های جنگل خاموش
 می افتاد
نه بید از باد نه برگ از برگ می جنبید
شکاف ابرها راهی به نور می دادند
دوباره راه را بر ماه می بستند
و من همچون نسیمی از فراز شاخه ها پرواز می کردم
تو را می خواستم خوب ای خوبی
به دیدار تو من می آمدم با شوق با شادی
تو را می بینم ای گیسو پریشان در غبار یاد
تو با من مهربانتر از منی یا من ؟
تو با من مهربانی می کنی
پس از توفان پس از تندر پس از باران

گل آرامش

 آوازی به رنگ چشمهای روشنت دارد
 نسیمی کز فراز باغ می آید
 چه خوش بوی تنت دارد

.........
من اینک در خیال خویش خواب خوب می بینم
 تو می آیی و از باغ تنت صد بوسه می چینم

 

 

 

پرنده من...

زیباست آسمان تو را پر کشیدنم

ممکن نبود بی تو به دریا رسیدنم

ای اتفاق ساده که منجر شدی به عشق

دیگر مخواه این همه از خود بریدنم

وقتی که تو پرنده ترین شکل ممکنی

بگذار شبیه تو باشد پریدنم

طولانی است جاده وصال تو

بگذار بی نتیجه نماند دویدنم...

 

بنویس...

 

 

بنویس

بنویس و هراس مدار از آنچه غلط می‌افتد

بنویس و پاک کن

همچون خدا

که هزار سال است

می‌نویسد و پاک می‌کند

و ما که هنوز زنده‌ایم

در انتظار پاک شدن

و بر خود می‌لرزیم

            .

            .

            .

 

 

 

از یادم نمی روی...

 

برهنه به بستر بی‌کسی مردن، تو از یادم نمی‌روی

خاموش به رساترین شیون آدمی، تو از یادم نمی‌روی

گریبانی برای دریدن این بغض بی‌قرار، تو از یادم نمی‌روی

سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهایی، تو از یادم نمی‌روی

سوزن‌ریز بی‌امان باران، بر پیچک و ارغوان، تو از یادم نمی‌روی

تو... تو با من چه کرده‌ای که از یادم نمی‌روی؟!

 

 

 

انتظار...

 

 

 

 

فصل حقیقی عشق لحظه ای است که در یابیم تنها ماییم که عاشقیم و

 

 کس دیگری چون ما عاشق نبوده و کس دیگری نیز  چون ما عاشق نخواهد بود