تنها هستم
میدانم که نمیدانی که هر روز به تو و به خاطراتم فکر میکنم
سفر را آغاز کرده ام که بر گشتی در آن نیست
باورم کن تا تن به شب نبازم
تا بتوانم به راحتی با زندگی بسازم
اما کاش میشد زندگی را ساخت نه آن که با آن ساخت
برایم دعا کن تا برگشتی در پیش رو باشد
جاده در روبرویم قرار گرفته و توشه ای نیست که با خود ببرم
اما چه کنم که دل را به دریا زده ام
و تنها درختان و بو ته ها هستن که از من عبور میکنند
و خط خیابان مرا همراهی میکند
گویند در دور دست شهریست
باید دل را به دریا زد
اما باز در انتظار بمان
شاید بیایم
دستانم را بگیر
با سلام
وبلاگ واقعا جالبی داری
به من هم اگه دوست داشتی سری بزن