پروانه ای در دفتر خاطرات

من سکوت کردم کسی نپرسید چرا؟میدانم زمان فریاد چند ثانیه دیگر است...

پروانه ای در دفتر خاطرات

من سکوت کردم کسی نپرسید چرا؟میدانم زمان فریاد چند ثانیه دیگر است...

 

 

 

 

هرشنبه روز رفتن توست
و هیچ‌شنبه‌ها باز خواهی گشت.
هفته‌های من با هفت شمارش نمی‌شوند،
همیشه را تنها هرگز
از یاد من خواهد برد.

وحید عزیزم همیشه به یادتم و دوستت دارم

روشنکت

 

دوستت دارم ...

 

 

 

دلم برات تنگ شده ............

به کی بگم که این دل طاقت دوریتو نداره........

 

منتظرم  .... همیشه....

دوستت دارم

 

 

 

 

 

 

 

سر راه که می آیی , کمی ابرها را با دست کنار بزن.با سرانگشتانت , به نرمی ,همانگونه که گاهی گیسوان مرا از پیشانیم کنار می زدی.
سر راه که می آیی , مشتی ستاره بچین , از همان ها که دم دست ترند. ستاره های ریز و درشت. یک کف دست هم آفتاب از جایی با خود بیاور. برای فرداروزی لازمش دارم.
سر راه که می آیی ,گل نچین.هر چه گلبرگ با باد بر خاک افتاده است جمع کن.کافی است روی سبزه ها قدمی بزنی.همه جا هستند. شقایق و نرگس و لالهُ پرپر. یک قدح آسمانی دارم. یادت هست؟ پر از اشک چشم.گلبرگها را در آن می ریزم. می مانند. بارانِ شور است اشک. برگِ گل ها تازگیِ غریبی می گیرند.
سر راه که می آیی ,عطر محبوبهُ شب بیاور. به قدر یک دم. و به اندازهُ یک بازدم بوی یاس رازقی.
سر راه که می آیی , نزدیک پنجره که رسیدی مرا صدا بزن. به نام. آرام .مثل آن وقتها.
دستت پر است با این همه ره آورد. من به پیشوازت می آیم. از پشت پنجره.

دوستت دارم

 

 

                   

                        . . . وهرستاره شبی است

      

 

                                                              که از تو دورم !

 

 

وحید عزیزم دوستت دارم  

 

 


دلم هوای یک شال آبی رنگ کرده است.

از آن آبیهای لاجوردی که آرامش می آورد اما تلخیت را هم در بر می گیرد.

 دلم هوای یک شال کشمیر کرده است. از آن پارچه های کشمیر که پوستت را نوازش می دهد

اما از روی تنت سر نمی خورد و تنهایت نمی گذارد.

دلم هوای یک شال کشمیر آبی رنگ کرده است.

دلم هوای یک دسته گل کرده است.

از آن دسته گلهای ساده که رنگها را برایت به ارمغان می آورد اما ساده و کمرنگ می ماند.

دلم هوای گل نرگس کرده است.از آن نرگسهای شیراز که عطر سبکشان در هوا می پیچد

 اما از کنارت عبور نمی کند و تنهایت نمی گذارد.

دلم هوای یک دسته گل نرگس کرده است.

 

من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
 با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
 ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید
و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند

 


چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود
کسی از باران از صدای شر شر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام...


 

 

 

 

یک استکان تلخی
یک دل سنگی
سیگاری آتش بزن رفیق!
امروز را رج بزن
دیروز را خط.
دل‌نگران نباش رفیق!
تا سقوط فردا
هنوز یک نفس باقی‌ست.


 

 

دلم گرفته

دلم تنگ شده

دلم ...دلم...!!!!!

دوستت دارم ...همین

 

 

 

جهان تنها یک قصه است.
در سطر اول آن تو از راه می‌رسی و
خاک بوی باران می‌گیرد.
در سطر دوم آفتاب می‌شود و
تو از درخت سبز سیب سرخ می‌چینی.
در سطر سوم زمین می‌چرخد و
مهتاب با رگبار هزار ستاره می‌بارد.
در سطر چهارم
تو دست‌‌هایت را به سوی مغرب دراز می‌کنی.
در سطر پنجم
همه چیز از یاد می‌رود و
من به نقطه‌ی پایان قصه خیره ‌می‌مانم.

 



چه می گذرد بر نقطه ای؟
که می گذرد از حرف ها
قرار نمی گیرد بر آنها
می رسد تنها
بی حرفی
به پایان خط

 

وحیدم دلم خیلی برات تنگ شده خیلیییییییییی

...

 

 

 

شکوفه های درختان سیب
کلاغ داده اند
و من
به جای سیب سرخ
کلاغ سیاهی را پرنکنده می خورم.
شیرین نیست
اما،
از درخت سیب چیدمش.


 

 

 

یکی می گفت شب که به نیمه برسد یار قامت راست می کند.

آن دیگری می گفت که بانوی مهتاب شب به پیشواز عاشقان می رود تا در نیمه راه تاریک نمانند.

 هیچ کس اما از شکستن قامت آن دلداده در شب قد شکسته تاریک بی ماه بانو هیچ نگفت.


حالا من نشسته ام و به هرچه شکستنی در جهان است می اندیشم.

 به شکل ماه در قاب حوض آب و به چین پیشانی یار و به قامت دوست و به خواب پشت پلک های بیدار...


ای ی ی ی...می دانی؟ بااین چشمهای بسته هرگز نخواهی توانست چشم انتظار آمدن کسی باشی.

راستی دست هایت راهم از روی گوشهایت بردار. اینها که گفتم همه بی صدا می شکنند. مثل دل دوست.

 

 

 

 

هفته دو روز بیشتر نیست
روز آمدن و روز رفتن تو.
هفت منهای دو پنج نیست
تن خونین روزهاست پر از زخم پنجه‌ها.
تازه
دو هم عدد زوج نیست
یکی ست که یکی دیگر را از رفتن
باز‌می‌دارد...

 

 

فردا قشنگ ترین روز خداست

وحید عزیزم تولدت مبارک

 

happy birthday to you

 

وحیدم دوستت دارم

 

 

 

این جا که من هستم بوی عشق می آید....هر چه بگویم و به هر زبان که بگویم بس نیست...
اما حالا که تا این جا آمدی قصه عشق دیگری را بخوان که افسانه می شود...نه... افسانه شده است.
بخوان و بخوان و بخوان...من باز می گردم و برایت خواهم گفت که این جا شمیم عشق با جانم چه کرده است...


 

 

دست های ما
شاخه ها کشیده در پناه هم
لانه ی پرنده ای ست.
دست های ما
در مسیر بازوان بی قرار ما
جویبار زنده ای ست.

دست های ما پیمبران خامشند
آیه های مهرشان به کف
بر بلور جانشان
داغ و بوسه آشکار
دست های ما
رهروان سرخوشند.
دست ما به عشق ما گواست
دست های ما کلید قلب های ماست.


(سیاوش کسرایی)

 
 


 

 


انگشتهایم ورم کرده اند. انگار واژه های متراکم می خواهند از زیر ناخنهایم بیرون بزنند. یادت مى آید؟ قبلآ هم همین جور شده بود. هی می نوشتم. بامداد و شامگاه. و کلمه انگار تمامی نداشت. انگار سیل بود که می آمد و آوار می کرد و می برد.
آوار شده است. مثل آن روزها.من کنار ویرانه ها نشسته ام و ماتم برده است. خالی شده ام.می دانی که...برایت گفته بودم. نشانه اش این است که با صدای بلند نمی خندم. همه می فهمند.
کافی ست که به قهقهه نخندم و همه می فهمند.
انگار فرو ریخته ام. نمی دانم به یک باره یا ذره ذره...گاهی همه چیز شکل این سقفهای قدیمی می شود که پوست می اندازند, ورم می کنند و تکه تکه فرو می ریزند. گاهی شکل خانهُ گلی می شود در لحظه ای پس از زمین لرزه. پس لرزه ها هم که می آیند انگار دیگر چیزی نیست که ویران کنند. همه چیز به تصرف شکستگی در آمده است.
انگشتهایم درد می کنند. انگار جای خون در دستهای سرد من کلمه جریان دارد. دور و برم را نگاه می کنم. یادت می آید؟ باز هم هی خودم را می بینم که همه جا پرسه می زنم. نشسته ام و به خودم چشم دوخته ام. همه جا شکل خودم را گرفته است. در آینه چشمهایم به من خیره می شوند .روزی صد بار تقویم را نگاه می کنم. آسمان را. شمعدانیها و اطلسیهای مهتابی را.گاهی ترس برم می دارد نکند خوابم برده باشد و همه چیز دوباره برگشته باشد به آن روزها.سردم می شود و پتوها همه کوتاه و نازک می شوند.
دوباره دستهایم را هی به هم فشار می دهم. یادت می آید؟ نشانه اش همین است. دستهای بی تاب و بی قرار که رنگ به رنگ می شوند بس که من انگشتانم را می فشرم.همه می فهمند.
کافی ست دستهایم را ببینند و همه می فهمند.
روزی صد بار عکسها و نوشته ها را نگاه می کنم. می ترسم غفلت کرده باشم و چیزی را از یاد برده باشم و همه چیز دوباره برگشته باشد به آن روزها.گرمم می شود و پنجره های گشوده هم همه کوتاه و رو به دیوار می شوند.
کاش می شد هی بنویسم. خسته ات می کنم می دانم. آخر هی از تو می پرسم و تو جواب نمی دهی...
و من گمان می برم که گوش نمی دهی یا نمی شنوی یا حواست به من نیست و هی تکرار می کنم.
خسته ام و نمی دانم با این انگشتهایی که تیر می کشند باید چه کنم؟
می دانی...
این روزها هی فکر می کنم که من اشتباه کوچکی هستم در میان یادداشت های بی تاریخ.
فقط نمی دانم چرا کسی دست نمی برد و این اشتباه را خط نمی زند؟

تو مرا خط نزن فقط لحظه ای مرا درآغوش بکش شاید بهتر شوم....


 

 

ترانهُ عشق توهرگز نمی میرد

دوستت دارم

عشق همیشگی ام     وحیدم

 

 

 

 

خدایا گوش کن با توام...

چقدر حرف دارم من. دلم می خواهد فریاد بزنم.
حالا هی عصر می شود. عصر اردیبهشت می شود. عصر اردیبهشت می شود و من در مسیر این باد نشسته ام که کاغذهایم را پریشان می کند و موهایم را پریشان می کند و اشکهایم را بر گونه می خشکاند.
عصرها را یادت می آید؟ اردیبهشت را چه؟
بگو ببینم اصلآ چیزی یادت می آید؟ به یاد داری؟
یاد داری؟
چقدر حرف دارم من.
دلم می خواهد بپرسم چقدر طول کشید تا مرا رساندی به اینجا که امروز ایستاده ام؟ به گمانم تو یک مژه بر هم زدی و یک جمله نوشتی و آسمان بارید بر سر اردیبهشت من.
آسمان بارید و بهار من متروک شد. گم شد. فراموش شد.
حالا هی بهار می شود. بهار برفی می شود. بهار برفی می شود و من پشت به باد ایستاده ام تا کاغذهای پریشان را نگاه کنم و دست در موهایم بکشم و آرزو کنم که کاش اشکی داشتم.
چقدر حرف...
دلم می خواهد بپرسم تا این تاریکی که مرا به آن راندی چند دست فاصله بود؟ چند مشت؟ چند پنجه؟ به گمانم سرت را برگرداندی و پشت به ماه کردی و دوزخ شد بهشت من.
بهشت من دوزخ شد و شعله سرکشید. سوخت.سوزاند.
حالا هی تاریک می شود. روز تاریک می شود. روز بهار برفی متروک و گم شدهُ من تاریک و فراموش می شود.
حرف...
دلم می خواهد بپرسم...
نه.
از تو چیزی نمی خواهم.
خسته نباشی. مرا رساندی به آنجا که می خواستی.
حالا خم شو و نام پنج حرفی مرا با پنجه هایت بر خاک بنویس.

امروز حسابی قاتی کردم ...حرفامو جدی نگیر ...دلم خیلی گرفتهههههههههههههههههههههههه

کاش پیشم بودی.....وحیدم

 


 

 

 

 

دوستت دارم وحید جونم   

 

 

 

 

 

 

کمی جلوتر
من آن طرف امروز پیاده می شوم
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
کسی از سایه های هر چه ناپیدا می آید
از آن طرف کودکی
و نزدیک پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
تو همان آشناترین صدای این حدودی
که مرا میان مکث سفر
به کودک ترین سایه ها می بری
با دلم که هوای باغ کرده است
با دلم که پی چند قدم شب زیر ماه می گردد
و مرامی نشیند
می نشینم و از یاد می روم
می نشینم و دنیا را فکر می کنم
آشناترین صدای این حدود پنجشنبه
کنار غربت راه و مسافران چشمخیس
دارم به ابتدای سفر می روم
به انتهای هر چه در پیش رو می رسم
گوش می کنی ؟
می خواهم از کنار همین پنجشنبه حرفی بزنم
حالا که دارم از یاد می روم
دارم سکوت می شوم
می خواهم آشناترین صدای این حدود تازه شوم
گوش می کنی؟
پیش روی سفر
بالای نزدیک پنجشنبه برف گرفته است
پیش روی سفر
تا نه این همه ناپیدا
تنها منم که آشناترین صدای این حدودم
تنها منم که آشناترین صدای هر حدودم
حالا هر چه باران است ، در من برف می شود
هر چه دریاست ، در من آبی
حالا هر چه پیری است ، در من کودک
هر چه ناپیدا ، در من پیدا
حالا هر چه هر روز و بعد از این
هر چه پیش رو
منم که از یاد می روم ، آغاز می شوم
و پنجشنبه نزدیک من است
جهان را همین جا نگهدار
من پیاده می شوم.

(هیوا مسیح)


 

این دفعه اگه داشت بارون میومد از زیرش فرار نکن

 برو زیر بارون ببین چنتا از دونه های بارون رو میتونی بگیری

 اندازه قطره های بارونی که تونستی بگیری دوستم داری

 اندازه قطراتی که نتونستی بگیری دوست دارم  .

 

وحیدم خیلی دوست دارم ...

 

Image hosted by TinyPic.com

 

 

 

 

 

 

بچه گربه من مرد!!!!

نوروزم مرد...باورم نمی شه!!!

 

 

چتر مهرت بر سرم وا کن! باران دلتنگی بی امان می بارد.

آرام به آرامى بوسه های تو

 

Your Love Is Etched In My Heart...

 

شعر
هر چه بلندتر
خوش‌‌تر
و سخن
هر چه کوتاه‌تر.
دوستت دارم
اما
کلامی‌ست
راست به قامت تو.

 

Our Love's So Rare & True...

 

در بیداری
خواب دیده ام.
در رویا
خواب بیداری می بینم.
چشمها یم
بیدار خواب رویای تو اند.

For Someone Special !

دوستت دارم با همه وجود

 

 

در غیاب تو
با جهان مدارا کرده ام
به این خیال که می آیی
به پنجره چشم دوخته ام

زندگی را بی تو دوره کرده ام
واو تا واوش را
همیشه چیزی اما گم بوده، کم بوده
به پنجره چشم دوخته ام

صبوری رمز زندگی است، نیست؟
هزار در گشوده به رویم، نگشوده؟
با این وجود
دری هنوز بسته مانده به رویم
دری که تو از آستانه اش بگذری و بیایی
کاش که بیایی.
کاش که حالا بیایی.

به پنجره چشم دوخته ام
و به هیاهوی همدان نگاه می کنم
البته در خیالم
من که آنجا نیستم
هر چه هست
در خیال من است
تنگ های بلوری با ماهی های قرمز تنها
که مدام لب می زنند و چیزی می گویند
سبزه هایی که اگر سیزده روز دیگر تاب بیاورند
گره می خورند و
در نحسی سیزده بخت یکی را باز خواهند کرد
آجیل و راحت الحلقوم هایی
که از هیچ گلویی راحت پایین نمی روند
و اسکناس های تا نخورده ی خوش رنگ
سمنو و سکه و سیب هایی
که دلشان هوای حوا کرده و
آدم را وسوسه می کنند

امسال خانه تکانی نکرده ام
مدام
به پنجره چشم دوخته ام
که بیایی و دلم را بلرزانی
و غبارش را بتکانی.

کی می شه بیای و دیگه نری...

دوستت دارم وحیدم

 

 

 

مربع مربع دوست داشتنت را می شمارم

دیگر چیزی نمانده

طاقت من

یک کبریت بکشم

تمام می شود ....

 

 

 

 

 

 

 

 


می دانستی همه‌ی این واژه های زیبا به هیچ دردی نمی خورند جز ادعا؟ همین مهر و همین اعتماد و همین صداقت را می‌گویم. بازی ست رفیق جان. بازی. باید بچاپی تا چاپیده نشوی. به گمانم این تقسیم بندی صادق هدایت از جهان بود: بچاپ و چاپیده. همین است دیگر. پس گمان کردی بی خود و بی جهت آدم وسط شهر پاریس شیر گاز آشپزخانه را باز می‌گذارد؟ هر چیزی علتی دارد. علت وجودی هم که نباشد علت موجودی دم دست است. موجودی بالا خوب است مثل قد بلند یا ابروی کمند. بعضی چیزها بی مرزند. نه فکر کنی صحبت خاک و موطن و این حرفهاست. نه رفیق جان... آن‌چه که مرز ندارد حماقت نیست. این را به گمانم ناپلئون گفته بود. آن چه مرز ندارد وقاحت است این روزها. دنیا پر است از شوهر خواهران نادیده و صافکارهای ناشناخته.... تو که دیگر می‌دانی چه می گویم... نه؟
حالا هی راه برو بی کله و قطره های اشک را هم با پشت دستت پاک کن و بگو گرفتاری و نگو گرفتار یک لبخند هستی که کاش بودی... گاهی فقط گرفتار آن انحنای گوشه‌ی راست لبی هستی که به خنده‌ای باز می شد روزی و همه‌ی رنگین کما‌ن‌های جهان روی بالش تو کمانه می‌کردند. حالا هی راه می‌روی و صورتت خشک خشک است و به آدم‌هایی خیره می‌شوی گاهی که نام ساده انسان را هم از یاد برده‌اند. برای همین است که هنوز هم رخت های دلتنگیت را به این باد پاییزی می سپری و دنبال چیزی در پیرامونت می‌گردی که شکل تو که نه, دست کم شکل خودش باشد.
حالا هر چه فکر می‌کنی یادت نمی آید از کی کسی چیزی را به یاد نمی‌آورد و تو از کی این یادها را به یاد سپرده‌ای... حالا این شانه های فروافتاده اندوه را به یادت نمی آورند.
به گمانم آموخته‌ای که این آدمها از زیر بار چیزی شانه خالی می کنند .
این روزها تنها تویی که خم شده‌ای و همچنان می‌روی. اما یادت باشد دنبال آن پنجره روشن نگرد.
چراغ آن سوی شیشه را باد نه, دستِ دوست کشته است .

فروغ فرخزاد