برای او ...که هرگز باز نخواهد گشت(دوست عزیزم آزاده)
"وقتی می خندیدی گلها می شکفتند بلبلها تو را می خواندند
و ما گوش می دادیم ...
وقتی می آمدی بهار می آمد
دره ها تو را صدا می زدند
و ما شادمان می شدیم
یک روز با باران پاییزی کوچ کردی و رفتی
باور نکردیم ...
من وقلبم بدون تو ، بی شور و هیجان تو دوام نیاوردیم
آخرین ترانه ی لبهایم
هنوز هم تو را می خواند تو را صدا می زند
آخرین ابر چشمانم
هنوز هم تو را می گرید
و منتظر توست ..."
روشنک جان
به خاطر تصاویر ریبا و مطالب جالبی که مینویسی ازت تشکر میکنم ادامه بده
موفق باشی