پروانه ای در دفتر خاطرات

من سکوت کردم کسی نپرسید چرا؟میدانم زمان فریاد چند ثانیه دیگر است...

پروانه ای در دفتر خاطرات

من سکوت کردم کسی نپرسید چرا؟میدانم زمان فریاد چند ثانیه دیگر است...

 


انگشتهایم ورم کرده اند. انگار واژه های متراکم می خواهند از زیر ناخنهایم بیرون بزنند. یادت مى آید؟ قبلآ هم همین جور شده بود. هی می نوشتم. بامداد و شامگاه. و کلمه انگار تمامی نداشت. انگار سیل بود که می آمد و آوار می کرد و می برد.
آوار شده است. مثل آن روزها.من کنار ویرانه ها نشسته ام و ماتم برده است. خالی شده ام.می دانی که...برایت گفته بودم. نشانه اش این است که با صدای بلند نمی خندم. همه می فهمند.
کافی ست که به قهقهه نخندم و همه می فهمند.
انگار فرو ریخته ام. نمی دانم به یک باره یا ذره ذره...گاهی همه چیز شکل این سقفهای قدیمی می شود که پوست می اندازند, ورم می کنند و تکه تکه فرو می ریزند. گاهی شکل خانهُ گلی می شود در لحظه ای پس از زمین لرزه. پس لرزه ها هم که می آیند انگار دیگر چیزی نیست که ویران کنند. همه چیز به تصرف شکستگی در آمده است.
انگشتهایم درد می کنند. انگار جای خون در دستهای سرد من کلمه جریان دارد. دور و برم را نگاه می کنم. یادت می آید؟ باز هم هی خودم را می بینم که همه جا پرسه می زنم. نشسته ام و به خودم چشم دوخته ام. همه جا شکل خودم را گرفته است. در آینه چشمهایم به من خیره می شوند .روزی صد بار تقویم را نگاه می کنم. آسمان را. شمعدانیها و اطلسیهای مهتابی را.گاهی ترس برم می دارد نکند خوابم برده باشد و همه چیز دوباره برگشته باشد به آن روزها.سردم می شود و پتوها همه کوتاه و نازک می شوند.
دوباره دستهایم را هی به هم فشار می دهم. یادت می آید؟ نشانه اش همین است. دستهای بی تاب و بی قرار که رنگ به رنگ می شوند بس که من انگشتانم را می فشرم.همه می فهمند.
کافی ست دستهایم را ببینند و همه می فهمند.
روزی صد بار عکسها و نوشته ها را نگاه می کنم. می ترسم غفلت کرده باشم و چیزی را از یاد برده باشم و همه چیز دوباره برگشته باشد به آن روزها.گرمم می شود و پنجره های گشوده هم همه کوتاه و رو به دیوار می شوند.
کاش می شد هی بنویسم. خسته ات می کنم می دانم. آخر هی از تو می پرسم و تو جواب نمی دهی...
و من گمان می برم که گوش نمی دهی یا نمی شنوی یا حواست به من نیست و هی تکرار می کنم.
خسته ام و نمی دانم با این انگشتهایی که تیر می کشند باید چه کنم؟
می دانی...
این روزها هی فکر می کنم که من اشتباه کوچکی هستم در میان یادداشت های بی تاریخ.
فقط نمی دانم چرا کسی دست نمی برد و این اشتباه را خط نمی زند؟

تو مرا خط نزن فقط لحظه ای مرا درآغوش بکش شاید بهتر شوم....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد