پروانه ای در دفتر خاطرات

من سکوت کردم کسی نپرسید چرا؟میدانم زمان فریاد چند ثانیه دیگر است...

پروانه ای در دفتر خاطرات

من سکوت کردم کسی نپرسید چرا؟میدانم زمان فریاد چند ثانیه دیگر است...

 

 

خدایا گوش کن با توام...

چقدر حرف دارم من. دلم می خواهد فریاد بزنم.
حالا هی عصر می شود. عصر اردیبهشت می شود. عصر اردیبهشت می شود و من در مسیر این باد نشسته ام که کاغذهایم را پریشان می کند و موهایم را پریشان می کند و اشکهایم را بر گونه می خشکاند.
عصرها را یادت می آید؟ اردیبهشت را چه؟
بگو ببینم اصلآ چیزی یادت می آید؟ به یاد داری؟
یاد داری؟
چقدر حرف دارم من.
دلم می خواهد بپرسم چقدر طول کشید تا مرا رساندی به اینجا که امروز ایستاده ام؟ به گمانم تو یک مژه بر هم زدی و یک جمله نوشتی و آسمان بارید بر سر اردیبهشت من.
آسمان بارید و بهار من متروک شد. گم شد. فراموش شد.
حالا هی بهار می شود. بهار برفی می شود. بهار برفی می شود و من پشت به باد ایستاده ام تا کاغذهای پریشان را نگاه کنم و دست در موهایم بکشم و آرزو کنم که کاش اشکی داشتم.
چقدر حرف...
دلم می خواهد بپرسم تا این تاریکی که مرا به آن راندی چند دست فاصله بود؟ چند مشت؟ چند پنجه؟ به گمانم سرت را برگرداندی و پشت به ماه کردی و دوزخ شد بهشت من.
بهشت من دوزخ شد و شعله سرکشید. سوخت.سوزاند.
حالا هی تاریک می شود. روز تاریک می شود. روز بهار برفی متروک و گم شدهُ من تاریک و فراموش می شود.
حرف...
دلم می خواهد بپرسم...
نه.
از تو چیزی نمی خواهم.
خسته نباشی. مرا رساندی به آنجا که می خواستی.
حالا خم شو و نام پنج حرفی مرا با پنجه هایت بر خاک بنویس.

امروز حسابی قاتی کردم ...حرفامو جدی نگیر ...دلم خیلی گرفتهههههههههههههههههههههههه

کاش پیشم بودی.....وحیدم

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد