می دانستی همهی این واژه های زیبا به هیچ دردی نمی خورند جز ادعا؟ همین مهر و همین اعتماد و همین صداقت را میگویم. بازی ست رفیق جان. بازی. باید بچاپی تا چاپیده نشوی. به گمانم این تقسیم بندی صادق هدایت از جهان بود: بچاپ و چاپیده. همین است دیگر. پس گمان کردی بی خود و بی جهت آدم وسط شهر پاریس شیر گاز آشپزخانه را باز میگذارد؟ هر چیزی علتی دارد. علت وجودی هم که نباشد علت موجودی دم دست است. موجودی بالا خوب است مثل قد بلند یا ابروی کمند. بعضی چیزها بی مرزند. نه فکر کنی صحبت خاک و موطن و این حرفهاست. نه رفیق جان... آنچه که مرز ندارد حماقت نیست. این را به گمانم ناپلئون گفته بود. آن چه مرز ندارد وقاحت است این روزها. دنیا پر است از شوهر خواهران نادیده و صافکارهای ناشناخته.... تو که دیگر میدانی چه می گویم... نه؟
حالا هی راه برو بی کله و قطره های اشک را هم با پشت دستت پاک کن و بگو گرفتاری و نگو گرفتار یک لبخند هستی که کاش بودی... گاهی فقط گرفتار آن انحنای گوشهی راست لبی هستی که به خندهای باز می شد روزی و همهی رنگین کمانهای جهان روی بالش تو کمانه میکردند. حالا هی راه میروی و صورتت خشک خشک است و به آدمهایی خیره میشوی گاهی که نام ساده انسان را هم از یاد بردهاند. برای همین است که هنوز هم رخت های دلتنگیت را به این باد پاییزی می سپری و دنبال چیزی در پیرامونت میگردی که شکل تو که نه, دست کم شکل خودش باشد.
حالا هر چه فکر میکنی یادت نمی آید از کی کسی چیزی را به یاد نمیآورد و تو از کی این یادها را به یاد سپردهای... حالا این شانه های فروافتاده اندوه را به یادت نمی آورند.
به گمانم آموختهای که این آدمها از زیر بار چیزی شانه خالی می کنند .
این روزها تنها تویی که خم شدهای و همچنان میروی. اما یادت باشد دنبال آن پنجره روشن نگرد.
چراغ آن سوی شیشه را باد نه, دستِ دوست کشته است .
فروغ فرخزاد